آن روز که از خواب بیدار شدم و خود را در
آینه ی زندگی دیدم به چروک های زیر
چشمانم خیره شدم به پلک های خم شده
روی چشمانم که روزی بهترین چشم را
می ساختند من خودم بودم همان عاشق تنها
که روز ها چشم انتظار در ماند و از عقربه های
ساعت عقب افتاد من با ثانیه ها مبارزه کردم
نمی خواستم هر روز منتظر تکرار ثانیه ها باشم
عمرم رفت و من بازنده ی همیشگی شدم
حال به عمر رفته می نگرم به جوانی ام
که از کنارم گذشت باز من ماندم و
یک عشق خاک خورده دز قلب کوچکم
باز هم کارم به در چشم دوختن است
اما این بار منتظر لیلی ام نیستم
بی تابم در انتظار مرگ نشسته ام......